https://srmshq.ir/socwy2
این روزها وقتی از ایران میگوییم، از چه سخن میگوییم؟ از کدامین ایران؟ آن ایرانی که پایتخت آن در خراسان است یا آن ایرانی که در خیابانها و ساحلها و بوستانها و کوچهپسکوچههای شهر میبینیم؟ ایرانی که پر از رنگ است و شادی و آهنگ؛ دخترکان و پسرکانی که گیتار میزنند و سیگار میکشند و بلندبلند حرف میزنند و میخندند؟
چهره راستینتر ایران، شاید مردان میانسال و کهنسالی است که نه آن شیرینی جوانان را دارند و نه آن تندی حکمرانان را. نگاهشان که میکنی، همه تلخی است. همه بیحسی. همه درهمفرورفتگی. همه ازهمپاشیدگی. همین چند روز پیش، احسان گنجی در کارتونی نشانشان داده بود؛ نمودارهای تورم مدام بالا میرفتند و مرد ایرانی، آنها را کنده بود و چون باری سنگین از هیزم، بر دوش میکشید؛ و چه درست، تصویر کرده بود. اقتصاددانان و نویسندگان و ناظران، تحلیل میکنند و مقاله مینویسند و سخن میرانند که میانگین تورم ۲۰ درصدی چهار دهه گذشته، در چهار سال اخیر در حال رفتن است به سوی تثبیت بر تورم ۴۰ درصدی. بار آن ۲۰ درصد پیشین (که خود در استانداردهای اقتصاد جهان کمرشکن بود)، با این ۲۰ درصد زبرین، بر دوش مردان و زنان میانسال و کهنسال است.
چهره این ایران تلخ، همچون ایران باستان است؛ انسانهایی صورتسنگی. بیخنده و بیسخن. مدام در فکر، اما فکری که به جایی نمیرسد. چهرههاشان را که میبینی، با خودت میگویی شاید کمکم فکر کردن را هم فراموش کردهاند. فکر رفته به ورطه فراموشی و مانده خاموشی. بهت. سکوت. خلیدن آزار در سر. نه فقط سر که همه رگ و پی. بیخود نیست که ناگهان سکته میکنند. سکته نیست، از درون فرو میپاشند. از بس زیر فشارهای بیرون میمانند. میمیرند، از بس که جان ندارند.
پندارم، این آخری چهره راستین ایران امروز است. ایرانی که سرش از آن بازماندگان دوران کهن است و پیکرش، از آن دلدادگان جهان نو. این میان، آنان که در کمرکشاند، بیچارهاند. ایرانیان اول، تصمیم میگیرند و برمیگمارند و برمیکشند و فرمان میرانند، چنان جدایند از مردمانی که قرار است فرمان برند و بپذیرند و راه پویند که شکاف میان آنان افتاده. سرزمینشان، خاکشان، میهنشان یکی است؛ اما در جهانهایی جدا میزیند.
سه جهان مجزا، سه جهان موازی که گویی آنها را به هم راهی نیست. جهان آنان که خود را از جهان بالا میپندارند و خلق را به هیچ انگارند. جهان آنان که زندگی و آینده خود را در جایی دیگر بیرون از ایران یا دستکم، ایرانی دیگر در اینجا میبینند و میپندارند و هیچ نقطه مشترکی با آنچه جاری است، ندارند؛ و جهان سوم، آنان که به گناه خود یا پدران خود، در این میانه واماندهاند و جاماندهاند و ناگزیر میمانند تا جان دهند. گویی، نظریه مائوتسهتونگ که جهان را در سه جهان میدید، اینک در این سرزمین جاری است: یک کشور، سه جهان. تفاوت آنکه در سه جهان مائو، دستکم میان جهانها ارتباط و مراودهای طبقاتی بود. میشد با جهان بالاتر پیوست و کمی از جهان خود گسست؛ اما در این سه جهان ایران، گویی همه پیوندها گسسته و راههای جهان بالا و والا بر دیگران بسته است. چنین است که تنها یا باید مرزها را گسست، یا از درون شکست. راهی دیگر نیست که از این دایره، رَست...
https://srmshq.ir/tkuops
ایرانیان در پیوند با روند «جهانی شدن» دچارِ چالشی تاریخی هستند. روندِ جهانی شدن از عوارض و تبعاتِ انقلاب صنعتی است، که با توسعهِ حمل نقل شروع شد و با رشد فناوری اطلاعات و ارتباطات در قرن ۲۱، به اوج رسیده است. جهانیشدن از طریقِ وابستگیِ متقابلِ اقتصادیِ کشورها و جریان مداوم سرمایه، در ماورای مرزها، ظهور کرد و در میانه راه، سوار بر قطارِ تکنولوژی ارتباطات شد و سرعت گرفت. مدرنیته با همه لوازم و مفاهیمِ سیاسیاش، همراه و همسفر جهانی شدن بوده است. اگرچه «جهانی شدن» لغتی معاصر است، اما شروع حرکت جهانی شدن از بسیار قبلتر آغاز شده بود.
تلاش و آرمان مردم ایران از زمان انقلاب مشروطیت تاکنون، همراه شدن با جهان نو و پیوستن به روند «جهانی شدن» بوده است. این تلاشِ ایرانیان، اگرچه از ابتدا نام «جهانی شدن» را بر خود نداشته است، اما آرزوهای ملت، همان دستاوردهای دنیای مدرن و جهانی شدن بوده است که مهمترین آنها، گسستن از سیستم فئودالی و شخیص شدن هر فرد که در فرهنگ مدرن «اومانیسم» شناخته میشود. ایرانیان عمدتاً تصورِ دقیق و تجربهِ سیاسیای، از آنچه که در این روند جهانی شدن و انقلاب صنعتی میافتاد، نداشتند، فقط میخواستند همراه شوند و جزئی از این تحرک جهانی باشند. «جنبش و تحرک» تنها وجه بارز و مشخصی بود که در روند جهانی شدن برای ایرانیان عیان و آشکار بود. بعلاوه «جهانی شدن» نویدِ رهایی از زخمها و بندهایی بود که در طول قرون از نظام شاهی و اربابرعیتی و حاکمان و فئودالها و تیولداران خورده بود را میداد. «جهانی شدن» لغت جدیدی است و قطعاً در زمان انقلاب مشروطه و حتی پس از آن وجود نداشت، اما جریان داشت و در حال وقوع بود. حتی خود اروپائیان هم بر وقوع چنین روندی اطلاع و اشراف نداشتند. تاجران و دریانوردانِ سدهِ هفده و هجده میلادی، هدفی جز یافتن بازارهای جدید، برای فروش بیشتر و کسب سود بیشتر نداشتند و احتمالاً هیچ تصوری از تبعات این مسافرتها در روند جهانی شدن نداشتند. کریستف کلمبوس، نه به قصد کشف سرزمین جدید، بلکه به قصد تجارت، کشتیها را روانه اقیانوس کرد؛ و وقتی به سواحل آمریکا رسید، مفتونِ عظمتِ سرزمین کشف شده نبود، بلکه به دنبال طلاهایی بود که میتوانست از مایاها و اینکاها بگیرد. تجارت و سودجویی، قطار «جهانی شدن» بوده است. هر حرکت و سفری لاجرم میبایست به افزایش سرمایه و سودِ سرمایهگذار منتهی شود.
نکتهِ بنیادین مدرنیتهِ غرب از زمانی بود که شخص دیگر جزئی از داراییهای شاه نبود و رعیت از اموالِ ارباب نبود. هرکس میتوانست شخصیتی باشد. این اتفاق، نتیجه فتوحات ناپلئون، جنگهای سی ساله و جنگ داخلی آمریکا و جنگها و جهدهای دیگر و صلحها و پیمانهایی بود که نوشته میشد و پاره میشد، بود. این جنگها هیچکدام به دنبال مفهومی بنام مدرنیته نبودند، با این حال ناخواسته در رشد و فراگیر شدن مدرنیته نقش داشتند. از نتایج مشترک این جنگها، انحطاط نظام اربابرعیتی و ظهور نظمی نو بود که مختار بودن و مهم بودن شخص، از اصلیترین تبعات آن بود. این مختار بودن و مستقل بودن، منجر به نوآوریهای صنعتی و ابداع روشهای کارآمدیتری (از جمله حکومت قانون) میشد که هدفش حفاظت از سرمایه است، نه اشاعهِ مبانیِ حقوق بشر یا تشریح ابعاد سکولاریسم. حتی مفاهیم سیاسی و فلسفیِ سکولاریسم و حقوق بشر هم ابزار و تکنیکی در خدمت افزایش سود و سرمایه است. ایرانیان که این سبقه تاریخی را نداشتند، از ابتدا با تظاهرات و تولیدات دنیای مدرن آشنا شدند؛ یعنی بدون آنکه جریان سرمایهداری و تولید در کشور، شکل و مقیاس جهانی به خود بگیرد، از اول با مفاهیم حقوق بشر و سکولاریسم و حکومت قانون آشنا میشدند.
ایرانیان در پیوستن و همراه شدن و پیوند خوردن با جهان، اشتهای زیادی دارند و یا دستکم میتوان گفت این جداافتادگی کنونی، مطابق مزاجشان نیست؛ اما به دلیل عدم تطابق فرهنگی و روحیات خود و مهمتر از همه، اقبال سرنگون آزادیخواهان و پیشتازان، نتوانستهاند با جهان همراه بشوند. منظور از اقبال سرنگون این است که این نوشته به دنبال مقصر و یا محکوم کردن تفکر و یا گروهی نیست.
روشنفکران و پیشتازان اجتماعی، از اولین آشنایی با مفاهیم مدرنیسم، مفتون و آرزومند آن شدند؛ اما در فراگیر کردن آن مفاهیم با موانع متعددی روبرو شدند که تمام این موانع از عدم وجود جریان سیال سرمایه و لوازم سرمایهداری بود که مفاهیم و ارزشهای نوین دنیای مدرن را برای سهولت تولید و افزایش سرمایه به کار میگیرد. مثلاً، هدفِ حقوق بشر، تأمین امنیت سرمایهگذار است؛ حقوق زنان به منظور افزایش حق انتخاب کارفرما است، آزادی مطبوعات بهمنظور جلوگیری از تمرکز اطلاعات اقتصادی در دست گروهِ کم بازده است، حکومت قانون بهمنظور حفظ قواعد بازار و تأمین امنیت سرمایه است. در واقع ایرانیان مسیر وارونهای برای مدرن شدن در پیش گرفته بودند. بدین معنی که از مسیر تبیین و تثبیتِ مفاهیمِ تسهیل کنندهِ مدرنیسم میخواستند به اصل آن که همانا سرمایهداری و مدرنیسم است برسند. روندی برعکس تاریخ مدرنیسم و سرمایهداری غربی. البته که هیچ برنامهریزی و نیتی در این بین نبود و این اتفاق به ناچار میافتاد.
درک و پذیرش مفاهیم غامض مدرنیسم، بدون برخورداری از مواهب عینیِ دنیای سرمایهداری، حتی برای غربیان نیز غیر قابل تصور بود، چه برسد به مردمی که نه سابقهای در زمینه داشتند و نه تولیدی که بخواهد برای بازده ای بیشتر آن، بخواهند به ارزشها و قواعد سرمایهداری تن در دهد. ناکامیها و شکستهای پیدرپی اجتماعی، لاجرم به سرخوردگی و روحیهای منجر شد که بهنوعی زمینهساز انقلاب ۵۷ هم گردید. ایرانیان وقتی نتوانستند از همراه شدن با مدرنیته غرب شخیص بشوند، راه ضدیت با آن را در پیش گرفتند تا شاید از این راه شخیص بشوند و ارادهشان را بدین نحو به منصه حضور بگذارند. در این میان عدهای در ظواهر دنیای غربی ماندند و عمده روشنفکران در تشریح مفاهیم مدرنیته راه تأویل و عمدتاً ضد غرب را در پیش گرفتند. ضربالمثلی میگوید: وقتی نمیتوانی با آنها بجنگی، به آنها بپیوند؛ و اگر عکس این جمله هم درست باشد، بدین معنی که وقتی ایرانیان نتوانستند به جهان بپیوندند، شروع به جنگیدن با آن کردند. از این رو، فضایِ ضدِ سیستمِ حاکمِ، علیه حکومتی که به غرب و جهانی شدن گرایش داشت، قابل فهم میشود. کتابهایی همچون غربزدگی نوشته شد که مشخصاً به تحقیر غرب و غربگرایان میپرداخت. علی شریعتی مردم را به «بازگشت به خویشتن» دعوت کرد. «بازگشت به خویشتن» در واقع تبلیغ اومانیسم بود که یکی از ارکان مهم مدرنیته است. کتاب «شیعه علوی و شیعه صفوی» با نثری طوفانی، حس خاص بودن و کسی بودن را به جوانان میداد. سخن این کتابها و گفتمان این نوشتهها مورد استقبال گسترده هم قرار میگرفت، جملگی اثرات سوءهاضمه مفاهیم مدرنیسم بود.
در سالیان پس از مشروطیت، تصورات مردم از مدرنیسم و پیوستن به روند جهانی شدن، تبدیل به حدیث آرزومندیای شده بود که تنها حاصل آن، بیتابی و سرخوردگی شد. این بیتابی و سرخوردگی، بازاری برای ایدههای سوسیالیستی و نظریاتِ انقلابیِ مذهبی فراهم میکرد. عامه مردم، بیبهره از خاطره و تجربه سیاسی و اجتماعی مدرنیسم غربی و روشنفکران کمبهره از دانش فلسفی، یا طرفدار سوسیالیسم شدند و یا با خونی خروشان، سینهزن منبرِ روضهخوانی شدند. هر دوی اینها، راوی حدیث آرزومندی ایرانیان، برای تحرک و جنبش بودند. تحرک و جنبش و گسستن از گذشته، تنها وجهِ مشترکِ تمامِ نیروها و قشرها، در پیوستن به روند جهانی شدن و مدرنیسم بود.
ادامۀ این مطلب را در شماره ۵۹ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/b04irw
در احوالپرسی روزمره با اطرافیانم چه در اتاق درمان و چه در خارج از آن، بسیار با جمله «مگر میشود این روزها حال آدم خوب باشد» روبهرو بودهام. به نظر میآید به نقطهای رسیدهایم که دیگر جملات فرمال و کلیشهای قادر به محافظت از مرز دنیای درون و جهان بیرون آدمها نیست و آنها عریانتر از قبل از ناآرامیهای وجود خود وزندگیشان میگویند. اساساً انسان با جهان پیرامون خود تعریف میشود و بر همین مبنا، تعریف نرمالیتی (Normality) و نرمال بودن با گذر زمان و در شرایط مختلف زیستی و اجتماعی میتواند تغییر کند، اما آنچه این روزها اهمیت دارد جابهجا شدن مرز این تعاریف است که سؤالات متعددی را پیش روی ما میگذارد:
مرز بین روان سالم و بیمار کجا قرار دارد؟ چه متغیرهایی در جابهجایی آن مؤثر است؟ آنجا که انسان در بحرانی پایدار دچار فروپاشی روان میگردد، آیا باید در معیارهای تشخیصی اختلالات روان بازنگری کرد؟ درمانهای روانپزشکی در این شرایط چه جایگاهی دارند؟
تعریف نرمالیتی:
در علم آمار، «طبیعی» یا «نرمال» به عدم انحراف قابل توجه از میانگین اطلاق میشود و توزیع نرمال، جمعیتی را با ویژگیهایی در محدوده میانگین و هنجار جامعه آماری توصیف میکند، بنابراین، تعریف نرمال با اکثریت جامعه رقم میخورد. از دید جامعهشناسی، آنچه متداولترین رفتار در یک جامعه باشد هنجار اجتماعی به حساب میآید، حال آنکه ممکن است با رفتاری روبهرو باشیم که ناهنجاری اجتماعی تلقی شود اما برای فرد مؤثر و کارا بوده و مشکلی هم ایجاد نکند. اینجاست که تعریف طبیعی بودن و نرمالیتی چالشبرانگیز میشود. امیل دورکیم جامعهشناس فرانسوی، در کتاب تأثیرگذار «خودکشی» اصطلاحی تحت عنوان آنومی (Anomie) را برای فقدان هنجار یا بیهنجاری در جامعه به کار میبرد. او معتقد است در جوامع آزاد، فاصله شخص از جامعه زیاد میشود و هر نوع تفکر و رفتار که در این دورههای گذار تداوم مییابد میتواند نرمال و طبیعی تلقی گردد.
در چهارچوب علم پزشکی و در تمامی شاخههای تخصصی طب، مفهوم نرمالیتی - یا آنچه تحت عنوان سلامت جسم از آن یاد میشود - به شکل کمی یا کیفی قابل تعریف است، مثل محدوده نرمال هورمونهای تیروئیدی در بدن انسان و یا فشار نرمال داخل کره چشم برای داشتن دید طبیعی؛ اما در علم روانپزشکی با تعریف دقیقی از نرمالیتی مواجه نیستیم. به همین دلیل، بیش از آنکه به تعریف و توضیح روان سالم پرداخته شود به بیماریهای روان پرداخته شده است. این بدان معناست که ما با واریاسیونهای نرمال مختلفی در حیطه روان روبهرو هستیم، هرچند از دید هنجارهای جامعه غیرطبیعی تلقی گردند و در عین حال، فاکتورهای بسیاری همچون زمان، موقعیت جغرافیایی، فرهنگ، افسانهها و اسطورههای قومی، دین و مذهب، شرایط اقتصادی و اجتماعی، بر تعریف الگوی نرمالِ روان، در جوامع مختلف تأثیرگذار است بهگونهای که حتی در یک جامعه واحد هم تعریف نرمالیتی با تغییر این متغیرها نیاز به بازتعریف دارد.
زیگموند فروید، عصبشناس اتریشی سلامت روان را بر پایه توانایی در کار کردن و عشق ورزیدن گذاشت؛ اما آیا با صرفِ داشتن این دو میتوان نتیجه گرفت فرد سلامت روان دارد؟ فردریک ردلیچ روانپزشک اتریشی، در سال ۱۹۵۷ یادآور شد که به هیچ تعریف عمومی از نرمالیتی و سلامت روان از نقطهنظر بالینی نمیتوان دست یافت؛ و از این مقطع به بعد بود که به جای تعریف سلامت روان، سایکوپاتولوژی (آسیبشناسی روان) در اولویتِ توجه قرار گرفت؛ بنابراین، امروزه روانپزشکی مدرن برای کاهش خطا در ارزیابی روان انسان از مدل زیستی- روانی - اجتماعی استفاده میکند و با نگاهی کلنگر و دیدن ابعاد مختلف زندگی فرد، به ارزیابی اختلال میپردازد.
تعریف بیماری یا اختلال:
در روانپزشکی برای ایجاد تفاهم تشخیصی بین روانپزشکان، از طبقهبندی معیارهای آماری و تشخیصی اختلالات روان (DSM) که آخرین ورژن آن DSM۵ است، استفاده میشود. این معیارها با مطالعات گسترده انسانی و بر پایه شواهد علمی انتخاب شدهاند و در ۵ محور امکان ارزیابی فرد را با رویکردی کلینگر ممکن میکنند:
۱-سندرم بالینی یا همان حالت اصلی که در کانون توجه است، مثلاً اختلال وسواس
۲-مشکلات شخصیت و عقبماندگی ذهنی
۳-بیماریهای جسمی، مثلاً مشکلات تیروئیدی
۴-مسائل اجتماعی - محیطی
۵-سطح عملکرد اجتماعی، شغلی و روانشناختی بیمار (GAF)
هرکدام از این محورها از اهمیت ویژهای جهت برنامهریزی مسیر درمان برخوردارند و کار تیمی روانپزشک، مددکار، پزشکی اجتماعی و متخصص داخلی را میطلبند. از این میان مشکلات محور ۴، مسیر درمان را به شدت تحت تأثیر قرار میدهند، حال آن که حداقل مداخله را در آنها میتوان داشت. مشکلات محور ۵، در تعریف اختلال نقش اساسی دارند، به طوری که در تمامی اختلالات روانپزشکی معیار ثابت و پایدار در تعریف بیماری این است که علائم روان باعث ایجاد اختلال جدی در زندگی روزمره و افت عملکرد اجتماعی فرد و انفعال او شده باشند و شاید همین موضوع مهمترین معیار برای روانپزشکان جهت مداخله درمانی باشد.
هدف از اشاره به دو مفهوم اختلال و نرمالیتی در اینجا، از یک سو ایجاد درک بهتر و نگاهی گستردهتر به این مفاهیم و تأکید بر، نداشتن مرز مشخص بین آنهاست که تحت تأثیر عوامل مختلف فردی و اجتماعی قرار دارد و از سوی دیگر، پیشگیری از تشخیص بیش از حد بیماری توسط پزشکان و همچنین نادیده انگاشتن بیماری توسط مردم است. با تأکید بر این مطلب که هر انسانی داستان منحصر به فرد خود را دارد که شبیه هیچکس دیگر نیست.
ادامۀ این مطلب را در شماره ۵۹ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/0ykujl
بوی تمیزیِ دلپذیری در خانۀ کوچکم پیچیده...شبیه به حال و هوای خانهتکانی نوروز...
تا سعیده از راه برسد چای ایرانی هم در قوری گلسرخی دم میکشد.
چای ایرانی دیردم یاقوتی با گلبرگهای خوش عطر نسترن...
قندان چوبی را که لبالب پر میکنم از شکرپنیر پستهای نگاهم میفتد به ناخنهای لاک زدهام.به افتخار رفیق جانم که دلم غنج میرود برای گپ زدن با او، لاک قرمز اناری زدهام...
رفیق که دوستداشتنی باشد و خوشسخن، با او چایت سرد میشود... و محفل گرم ...
زمان را فراموش میکنی و همینطور دلواپسیهایت را...
خوشی مینشیند به جان لحظههایت...
سکوت آرام خانه را گاهی صدای خندۀ بچهها میشکست...قهقههشان از محوطۀ مجتمع، راه میکشد میآید میرسد به پنجرۀ طبقۀ چهارم. طنین خندههایشان نبض زندگی است.
فارغ از هر رنجی از ته دل میخندند. برای بچهها زندگی در همین لحظه است. نه بار گذشته بر دوششان. نه غم آینده در انتظارشان...هر چه هست در همین لحظه است.
دنیای بچهها را دوست دارم و همینطور سعیده را. زندگی شغلی و خصوصی سعیده با بچهها عجین است. آنقدر که حتی خندههایش هم واقعی است!
نه مثل اکثر آدمبزرگها از روی وظیفه، یا اجبار، یا رعایت آداب اجتماعی!!!
خندههایش میخنداندت. از ته دل. از سر شادی.
سعیده ترابی، لیسانس روانشناسی عمومی و کارشناسی ارشد بالینی. بازی درمانگر و عضو آکادمی دکتر نادری.
روزگار او با بچههای کلینیک خانۀ بادبادکها میگذرد. چند سالی است مدیریت این مجموعه را بر عهده دارد و دغدغهاش روان و آینده کودکان ماست.
سعیده با شادی مخصوص خودش وارد خانه میشود...یک سلااااام بلند و کشیده و سپس با شور و هیجان به استقبال گلدانهای گوشۀ پذیرایی میرود و ذوق میکند از دیدن ماهی قرمز عید که هنوز هم چابک در حوض کوچک آبی میان گلدانها شنا میکند...
چای از گلویش پایین نرفته سرکیسۀ سؤالهایم باز میشود...
سعیده یک شکرپنیر میاندازد گوشۀ لپش و با حوصله به اولین سؤالم پاسخ میدهد:
چرا جامعۀ ما اینقدر خسته و عصبانی است؟!
سعیده مهمترین دلیل عصبانیتمان را فقدان همدلی میداند.
میگوید: ما خستهایم، ما عصبانی هستیم چون که با ما همدلی نمیشود. ما مهارت همدلی کردن را نیاموختهایم. زمانی که فردی از احساساتش میگوید معمولاً سراغ سریعترین و آسانترین راه میرویم، پاک کردن صورتمسئله!!!
وقتی که من فضایی برای صحبت در مورد احساساتم نداشته باشم نتیجۀ آن ، تلنبار شدن این احساسات در درون من است. احساسات من جایی برای بروز پیدا نمیکند و در نتیجه باعث خشم بیشتر میشود... عصبانیت بیشتر...
مهارت همدلی را نیاموختهایم
مثلاً کودک ما زمین میخورد. ما برای اینکه کودک گریه نکند میگوییم: حالا که طوری نشده! ببین چند تا مورچه کشتی. حالا اینکه درد نداره، گریه نداره...
ما با این روش غم کودک را بیارزش جلوه میدهیم.
یعنی به تو این پیام را میرسانم که تو حق نداری غمگین باشی. تو حق نداری عصبانی باشی. تو حق نداری خسته و ناتوان باشی.
وقتی که من به تو حق داشتن هیچ احساسی را ندهم، آیا این باعث خشم و عصبانیت و پرخاش تو نمیشود؟!
همدلی چیست؟ و چطور همدلی کنیم؟
همدلی یعنی من غم تو را، رنج تو را، درد تو را، درک کنم.
من خودم را جای تو بگذارم.
خودم را جای بچهای که زمینخورده بگذارم.
کودک هنگام زمین خوردن، احساس خجالت و حقارت و درد را تجربه میکند.
من ابتدا باید احساسات کودک را در این حادثه بشناسم و درک کنم.
سپس میتوانم همدلی کنم.
بگویم خجالت کشیدی؟ میفهمم
درد داری؟ متوجهم
اذیت شدی در جمع زمین خوردی؟ اجازه بده کمکت کنم.
مانع بروز احساسات کودک نشویم. اجازه بدهیم گریه کند. اعتراض کند.
اشتباه ما در همدلی این است که ما بدون اینکه اجازه بدهیم شخص آسیبدیده، احساساتش نسبت به اتفاق پیش آمده بروز دهد، دنبال ناشیانهترین روش آرام کردن فرد میرویم. پاک کردن صورتمسئله و سرکوب تمامی احساساتش؛ و از او میخواهیم گره ایجاد شده در روانش را فراموش کند!!!
زیرا ما توانایی رویارویی با احساس اطرافیانمان را نداریم؛ و هر چه با شخص نسبت خونی یا عاطفی نزدیکتری داشته باشیم این توانایی ما کاهش مییابد.
خشمی که در جامعه جاری است را چطور میشود مهار کرد؟
ما میخواهیم عصبانی نباشیم. برای همین عصبانیتر میشویم. ما نیاز داریم احساساتمان را تجربه و لمس کنیم. همان اندازه که هست. نه بزرگنمایی بشود و نه کوچک و بیارزش.
ما نیاز داریم احساسمان را حتی در قالب عقیده و اعتراض بیان کنیم. گریه کنیم. بهاصطلاح غر بزنیم.
ما بایستی برای هم آدمهای امنی باشیم که متأسفانه نیستیم. ما حق داریم در زمان عصبانیت همدلی بخواهیم و درک شویم تا به آرامش برسیم.
ما انسانیم و دقیقاً به همین دلیل که انسان هستیم با چالشهای زیادی روبرو هستیم و در مقابله با این چالشها احساسات را تجربه میکنیم.
شادی، هیجان، غم، اندوه، عصبانیت، ناامیدی، امیدواری...
مثل گرسنگی. ما هنگام گرسنگی غذا میخوریم. آیا امکان دارد به شخص گرسنه بگوییم: گرسنه نشو!!!!
ما اگر میخواهیم به جامعه کمک کنیم بایستی برای هم آدمهای امنی باشیم و فضای امنی برای بروز احساسات ایجاد کنیم تا غم تبدیل به خشم نشود.
برای ارائۀ راهحل من بایستی اول شفافسازی کنم که مشکلم چیه؟! دوم احساسی که نسبت به این مشکل دارم چیه؟!
من پس از این که احساسم را بروز دادم، میتوانم راهحل ارائه بدهم.
با مشکلات نباید جنگید.
زیرا این میدان جنگ، فقط انرژی من را میگیرد و باعث ایجاد یک خشم عمیق در وجود من میشود.
من اگر یک انسان امن داشته باشم برای بروز احساساتم، آستانۀ تحمل من بالا میرود. خشمم فروکش میکند و دچار سردرگمی احساسی نمیشوم.
ادامۀ این مطلب را در شماره ۵۹ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/6qhl8y
زمین در اسطورهها مادر نامیده میشود و بنا بر همین برداشت ساکنان هر منطقه از زمین بنا به مساحت و مرزبندیهای جغرافیایی از پیش تعیین شده، مادر نامیده میشود.
نسبت دادن جغرافیای یک منطقه به عنوان مادر علاوه بر اینکه اشاره به تفکری قدیمی دارد، حس تعلق و پویایی را میرساند. اغلب انسانها در رویارویی با مادر سالمند خود بیشترین حمایت و دلگرمی را از خود بروز میدهند. اگر چه نمیتوانیم به طور یقین بگوییم مادرمان ایران سالمند است و توان خود را از دست داده است؛ اما دستکم همه ما باور داریم مادرمان تشنه محبت است. تشنه دیدن و شنیده شدن است. کاری که ما (همه فرزندانش) در آن کامل نیستیم و آنچه میدانیم نه بهعنوان بهبود دهنده قطعی، که به عنوان تسکین دهنده عمل میکند. در این میان میتوان از روایت و روایت شناسی به عنوان بهبود دهنده صحبت کنیم. ایران کنونی ما چنان دستخوش تحولات است که برای بهبود وضعیت آن باید ابتدا روایتها را شنید و پس از آن به وسیله روایت از تسکین به بهبود خواهد رسید؛ اما باید ابتدا بدانیم روایت چیست؟ شاید در عصر معاصر، مدرن و پسامدرن، روایت بیشترین توجه را به خود اختصاص داده است. حتی اگر در بسترهای زمانی متفاوت، اشاره مستقیم به آن کم بوده باشد. حالا با وجود شبکههای اجتماعی، بیشتر شدن نویسندگان، خبرنگاران و تعدد راههای ارتباطی، روایت و روایت گری خود را آگاهانه به همه میشناسد. روایت همان دیده شدن و شنیده شدن در تعریف عامیانه خود است و در تعریف کتابت شده آن، برانون تامس اعتقاد دارد روایت بخش مهمی از فرهنگ شفاهی و مکتوب هر ملتی را تشکیل میدهد. روایت یک کنش سیاسی دارد که نگرشها درباره جهان و تجربیات را رقم میزند. همچنین او اعتقاد دارد روایت جنبۀ سرگرمی ندارد بلکه تعلیم میدهد، آگاه میسازد و ما را ترغیب میکند تا کنش و تعامل را به شکلهای مختلف تحت تأثیر قرار دهیم. جاری بودن روایت در زندگی ما از اولین بخارهای برخاسته از فنجان چای تا واپسین لحظات شبانگاهی است. نوشتن شرحی برای عکسها، سفرها، دیدار و گفتوشنودها در شبکههای اجتماعی یا مکتوب کردن آنها توسط ما و به اعتقاد تامس، کنشهایی جاری و تلاشی برای تعامل و همدلی است. خرده روایتها و روایتهای کامل، بسته به ذهن نگارنده و مخاطب، ضروری یا غیرضروری میتوانند باشند اما در لابهلای همان روایتهای غیرضروری نیز، جنبههایی از دلالتهای جمعی میتوان یافت که کنشی منطقی و قابل توجه را داراست.
اما چطور روایت میتواند به بهبود اوضاع فعلی ما کمک کند؟ ایران فعلی ما چطور به مدد روایتهای پر فراز و نشیب بهبود را بجای تسکین پذیرا شود؟
ما جهان پیرامون و میهنمان را تنها با قواعد کلی یا تکبعدی نمیتوانیم بشناسیم. خرد جمعی یک ملت در طول زمان نسبت به آنچه به ما آگاهی میرساند تکامل مییابد و در پی آن آزادی عمل، اعتقاد به احترام به یکدیگر به وجود میآید. روایت در تکمیل خرد جمعی نقش فوقالعادهای را ایفا میکند. چنانچه در روایت یک فیلم، کتاب، موسیقی یا روایتهای ضروری و غیرضروری به تکامل خرد جمعی کمک میکنیم. صورت ظاهری میهن امروزی ما نه تنها یکپارچه نیست که با وجود شاخهشاخه شدن گروههای مختلف و عدم آموزشهای صحیح هر لحظه کشمکشهای تازهای را به خود میبیند. علوم انسانی در افول و در پس شاخههای دیگر در حال جان کندن است. اغلب تفکرات پیش از آنکه خود نشان دهند، به شکست میرسند زیرا دنیا منتظر یک مفهوم نمیماند و هر لحظه تغییرات خود را نشان میدهند؛ اما دریچهای به عنوان روایت راهگشاست؛ زیرا روایت در پس خود روایت شنو یا روایت شنوندگان را دارد. زاویه دید در روایت، به درک ما از آن ابعاد آن کمک میکند و کشمکش و تعلیق را به سرانجام میرساند همچنین حفظ فاصلهی عاطفی اما کنش به جا از مزیتهای روایت است.
ادامۀ این مطلب را در شماره ۵۹ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/kej45r
اساس کلیه سیاستهای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی در کشورهای جهان مبتنی بر دانش، تحقیق و توسعه است. آن هم دانشی که مبتنی بر نیازهای ذینفعان و بومی شده باشد.
هیچ تصمیمی گرفته نمیشود مگر قبل از آن تحقیقی صورت گرفته باشد و تمام جوانب برنامه دیده شده باشد.
متأسفانه بیشترین مشکل در کشورهای در حال توسعه بهویژه ایران سیاستهای غیراصولی، بیمطالعه و بدون تحقیق جامع است به طوری که در سالهای اخیر در کلیه حوزهها شاهد بیبرنامه بودن یا پایهگذاری برنامهها و سیاستهای غلط اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی هستیم.
نکته بعدی این است برای سیاستمداران و مدیران در ایران تحقیق یک امر لوکس و فانتزی، هزینهبر و زمانبر است و متأسفانه بر مبنای این تفکر و نگرشی که در حکمرانی ما وجود دارد هزینه برای تحقیق را به صرفه و اولویتدار نمیدانند بنابراین همیشه بر اساس آزمون و خطا تصمیماتی گرفته میشود که آثار و تبعات آن را متأسفانه در همه ابعاد اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ملاحظه میکنیم.
وضعیت کنونی ایران در بحث علم و دانش جالب توجه نیست و مسائل مختلفی در این زمینه وجود دارد مثل اهمیت ندادن واقعی به دانش و فقط شعاری برخورد کردن با علم و تخصص و نبود جایگاه و شأن و منزلت درخور عالمان و دانشمندان و نخبگان این مرز و بوم باعث شده است که بسیاری نخبگان ترک وطن کرده و برای زندگی بهتر بر اساس شاخصهایی که در ذهن دارند و در ایران به آن بیتوجهی میشود مهاجرت میکنند و ما در آیندهای نهچندان دور آسیبهای جدّی در حوزهی دانش را شاهد خواهیم بود.
تقلب و تخلف در دریافت جایگاههای علمی و قرار گرفتن برخی افراد که صلاحیت لازم را در کسب برخی مدارک حساس دانشگاهی را ندارند و متأسفانه وجود برخی سهمیهها در برخی رشتهها که حساسیت ویژهای دارند باعث فارغالتحصیلی افرادی دارای عدم صلاحیت، کمدانش و بیبهره از فنون و مهارتهای لازم شده است. این امر در حوزههای فنی و اقتصادی، پزشکی بهشدت مشهود است. آنچه که در ساخت و سازههای مسکن، راه و شهرسازی اتفاق میافتد و باعث از بین رفتن هموطنان ما و حیف و میل شدن ثروتهای ملی میشود از آن دسته است.
وجود محققین بیانگیزه و کمسواد که فقط به دنبال کسب رتبه و ارتقاء هستند نیز معضل دیگری است که باعث شده بسیاری از پژوهشهای ما مشتریمدار نبوده و فقط به درد بایگانی در کتابخانهها میخورد.
در حوزههای مختلف ازجمله کشاورزی و اقتصاد ما شاهد تحقیقاتی هستیم که نیازسنجی نشده و بر مبنای حل مسائل و چالشهای بخشهای مختلف اقتصادی از جمله کشاورزی و بهرهبرداران زحمتکش آن نیست. متأسفانه به دلیل سیاستهای غیراصولی در همین بخشها که مبنای دانش ندارند روزبهروز اقتصاد کشور رو به اضمحلال و نابودی است و شاهد از هم گسیختگی اقتصادی تورم و رکود هستیم.
ادامه یافتن این وضعیت، فرار نخبگان، نبود جایگاه مناسب دانش در تصمیمگیریهای کلان کشور باعث تبعات جبرانناپذیری خواهد شد.
بایستی مدیران و برنامه ریزان ماقبل از هم تصمیمی، به تحقیق و توسعه رجوع کنند چه در داخل کشور چه پژوهشهای مؤثر خارجی، زیرا اعتقاد داریم که دانشبنیان پول تصمیمات و خطاها را تا حد امکان کاهش خواهد داد.
دادن جایگاه واقعی به دانشمندان و نخبگان کشور، سرمایهگذاری ساز در پژوهشهای کاربردی، تشویق محققین به حضور بیشتر در عرصههای اقتصادی کشور و انجام تحقیقات مبتنی بر حل مسائل بخشهای اقتصادی و اعطای جوایز ارزنده به پژوهشگران و نخبگان که قدمی را در تحول بخشهای کشاورزی، صنعت، خدمات نفت و گاز و تجارت برمیدارند، پذیرش دانشجویان در رشتههای حساس بر اساس سواد نه هیچ معیار دیگری، تقویت شرکتهای دانشبنیان و اعطای تسهیلات ویژه برای آنان، ایجاد فضای مناسب برای کسب و کارهایی که میتوانند تحول اقتصادی ایجاد کنند، ایجاد بازار برای محصولات فناورانه و تلاش برای تجاری شدن نتایج تحقیقات کاربردی همگی از سیاستهای راهبردی برای نجات ایران است.
امیدواریم با تصمیمات درست و اصولی در این زمینه شاهد تحولی بنیادی در جذب دانشجویان نخبه، تقویت شرکتهای دانشبنیان و مخترعین جوان کشور در رأس قرار گرفتن تحقیق و توسعه در هر برنامه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی باشیم.